داستان
فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛ روي نيمکتي چوبي ؛ روبه روي يک آب نماي سنگي . پيرمرد از دختر پرسيد : - غمگيني؟ - نه . - مطمئني ؟ - نه . - چرا گريه مي کني ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نيستم . - قبلا اينو به تو گفتن ؟ - نه . - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم . - راست مي گي ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد. چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کيفش را باز کرد ؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت نظرات شما عزیزان: نام : آدرس ایمیل: وب سایت/بلاگ : متن پیام: نظر خصوصی کد را وارد نمایید: عکس شما آپلود عکس دلخواه:
نظرات شما عزیزان:
کد را وارد نمایید:
عکس شما
+نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت21:6توسط mehdi | |
به وبلاگ من خوش آمدید
فندک برقی سیگار لمسی
فال حافظ
آمار وب سایت:
بازدید امروز : 4 بازدید دیروز : 0 بازدید هفته : 8 بازدید ماه : 9 بازدید کل : 7618 تعداد مطالب : 49 تعداد نظرات : 15 تعداد آنلاین : 1